یه روز جمعه وقتی ۱۴ سالم بود یه مهمونی دعوت بودیم... منتهی مشکل این بود که من فرداش امتحان داشتم و برای همینم دو به شک بود که برم یا نرم... در نهایت تصمیم گرفتم روی چند تا کاغذ بنویسم "نرو" و روی چند تای دیگم بنویسم "برو"... بعد کاغذا رو گذاشتم لای کتاب و چشمامو بستم و کتابو وا کردم... کاغذ رو برداشتم و دیدم نوشته که "نرو"! خیلی ناراحت شدم چون ته دلم دوست داشتم "برو" باشه... من اونروز نرفتم مهمونی و واسه امتحان فردام هم نخوندم و نشستم گریه کردم! کارم خیلی بچگانه بود ولی اون لحظه فقط دلم میخواست گریه کنم... چون همش فکرم جای اون مهمونیه بود... درسمم که نتونستم بخونم...
[ 110 ] و سکوتی که صداش کَرَم کرده بازدید : 487
شنبه 9 آبان 1399 زمان : 15:39